....
قبل از ادامه خوبه يكم راجع به قضيه علي و مهرناز صحبت كنم . مهرناز يك دختر بسيار ظريف و قيافه اي مظلوم داشت ( از اين دخترايي كه آدم يك جورايي دلش براش مي سوخت از بس ظاهرا ساده يابه عبارتي ساده لوح بود)بعد از اينكه علي با سميه به هم زد و چند وقتي ناراحت بود . يك روز اومده پيش من و گفت . ببين اون دختر را مي بيني ؟ گفتم خوب آره ! گفت توكلاس آمار و تحقيق در عمليات با ما كلاس داره . گفتم خوب كه چي اينو كه مي دونم بعد؟ گفت ديروز با يه ماشين مدل بالا با اون دختر زشتِ كه تا از در دانشگاه مي خواد بره، كلي بزك مي كنه اومدن ، با دوتا پسر !گفتم علي حالت خوب به تو چه ربطي داره ؟ با هركي مي خواد بياد با هركي هم كه مي خواد بره !به من و تو چه مربوطيه؟گفت نه من مي ترسم از دست بره و مثل اون شه ، آخه خيلي مظلومه ، يك جورايي مي ترسم ، حروم شه، اون دختره اصلا دوست خوبي براش نيست.
من كه از كاراي علي سر در نمي آوردم گفتم علي بيا بيخيال شو تو اين تهران اينقدر دختر مظلوم ريخته كه دارن به نا كجا آباد ميرن اگه قرار باشه براي همه اونا دل بسوزوني و بخواي نجاتشون بدي ديگه وقتي براي درس خوندن نداري ! بي خيال شو . سميه كه بد جوري سر كارت گذاشت ، بست نبود ؟ بازم دنبال يك كيس ديگه مي گردي؟ حيف از تو نيست ؟ تو كه جنبه دوست شدن را نداري ،چرا مي خواهي با دخترا دوست بشي يك كسي بايد بره دنبال اين حرفها كه اين كاره باشه ! يعني دلش شل نباشه و آماده هر اتفاقي هم باشه ، نه مثل تو كه نه بريده نه دوخته رفتي با سميه دوست شدي اونم تا تونست ازت سواري گرفت بعد هم تا به اون وعده ازدواج دادي يك دفعه گفت مي خوام نامزد كنم. يادت نرفته كه ؟ مي دوني من از حميده چي شنيدم ؟ ( حميده دوست دختر محمدرضا از صميمي ترين دوستاي من بود البته لازم به ذكر است، ما در دبيرستان هم با هم بوديم بعدا جريان اون را هم مي گم)
بهت نگفته بودم تابيشتر ناراحت نشي ، بعد هم ترسيدم جنبه نداشته باشي و بري تو دانشگاه آبروريزي كني ! و يادت بره كه قول داده بودي موضوع دوستيتون تو دانشگاه مطرح نشه . يادت هست اون روز كه بهت گفت: مي خواد نامزد كنه !يادت؟ خيلي ناراحت بودي ، بدون خداحافظي رفتي . من هم با محمدرضا و حميده رفتم ، تو راه راجع به تو با اونا صحبت كردم تا اسم سميه را آوردم ، حميده گفت چه جالب دختره آخر كار خوش را كرد! من پرسيدم چه كاري؟ گفت: سميه يك خواسگار داشت پرو پا قرص چند سالي بود دنبال اون راه افتاده بود ، سميه هم از اون بدش نمي يومد ولي مي گفت اون خيلي با كلاس مي ترسم با اون برم بيرون آبروريزي كنم ، براي همين دوست دارم قبل از جدي شدن قضيه با يكي باشم ، چند جا برم ، تجربه كسب كنم ، تازه بعيد مي دونم اون با كسي نبوده باشه، لا اقل پيش وجدانم خيالم راحت باشه كه اگه بعدا فهميدم اون باكسي بوده منم يك جورايي ازش كم نيارم !!!!و مثل اين امل ها رفتار نكنم !
پس علي را تور كرد؟ چه بي سرو صدا ؟ بد جنس ، حتما به علي هم گفته يك خواسگار برام اومده نمي تونم بهش بگم نه ؟ گفتم آره همينطوري كه ميگوييد ! حميده : به نظر نمي آمد علي اينقدر ساده باشه ! اه اه بي عرضه؟پسره با اون قدش يك ذره عقل نداره! منم تو جوابش گفتم نه بابا دختره خيلي قشنگ نقش بازي كرد. بگذريم ... علي كه اين حرفا را مي شنيد داشت از عصبانيت مي تركيد. علي گفت خيلي نامردي چرا زودتر نگفتي پدرش را در بيارم دختره ... ! تقصير خودت من بهت گفتم بازم ميگم تو اينكاره نيستي بس وارد اين بازي ها نشو ! علي در عوض كلي برام برهان آورد كه نه اون فرق مي كنه ، سر كلاس زياد به من نگاه مي كنه و از اين نوع اراجيف سر هم مي كرد. ( همونطور كه گفته بودم علت اين بحثا هم اين بود كه چون فكر مي كرد من خبره اين كا را هستم مي خواست از تجربه ام استفاده كنه)
ديگه از دستش كلافه شده بودم بهش گفتم هر غلطي مي خواي بكني بكن من كه ميگم اينكارا براي تو آخر عاقبت نداره و ... چند روز بعد از اون بحثها مهرناز امد پيش من راجع به تحقيق استاد از من سوالي پرسيد و بعد هم ازم خواست كه جزوه ام را بهش بدم من هم ديدم موقعيت خوبه گفتم جزوه من ناقص برو از علي بگير( لازم به ذكر است من چون خطم خيلي بد بود اصلا جزوه نمي نوشتم و فقط سر كلاس خوب گوش مي كردم) و اون هم رفت پيش علي ،علي و مهرناز با هم ، هم صحبت شدن همين رد و بدل كردن جزوه باعث و باني دوستي آنها شد . چند وقتي علي و مهرناز باهم بودن ، يك روز علي به من گفت از مهرناز پرسيدم اون پسرا كه اون روز باهاشون با فلاني اومدين دانشگاه كي بودن ، اونم به من گفت دوست پسر فلاني با پسرخاله اش، خيالم راحت شد ، خيلي دختر پاك و نازنيني ، داشت حرفهاش را ادامه مي داد كه فهميدم دوباره عاشق شده ، حرفاش رو قطع كردم و گفتم علي سميه را يادت رفت دوباره مي خواي بري تو يه چاه ديگه ؟
گفت نه بابا تو سميه را با مهرناز مقايسه مي كني ؟ اين كجا اون كجا؟ تو خيلي بد دلي شايدم راست ميگي ولي منم بالاخره يكم آدم شناسم ، مهرناز خيلي دختر خوبي . گفتم علي ببين بحث دوستي يك چيز بحث ازدواج چيز ديگه ! من به تو پيشنهاد مي كنم دنبال هيچ كدوم نروكه تو اينكاره نيستي ، براي اولي جنبه نداري براي دومي خيلي بچه اي ههههه!!!!! علي هم كمي ناراحت شده بود گفت چرا ؟مگه من چه مه؟ گفتم آخه يك قوانيني هست كه تو رعايت نمي كني مثلا اولا همه دخترا كه به نيت ازدواج با پسرا دوست نميشن ، پسر ها هم همينطور ،خودت كه ديدي رفيقات چند تا دوست دختر دارن اگه قرار بود با همه ازدواج كنن كه نمي شد!ثانيا يك آدم را - مخصوصا اگه جنسش دختر باشه- را نمي شه با چند دفعه بيرون رفتن شناخت ، زنها آنقدر پيچيده اند كه شناخت اونا نيازمند عمر نوح و صبر ايوب . يك نكته هم هست كسي كه به اين راحتي با تو ارتباط برقرار مي كنه ممكن فردا به همون راحتي ارتباطش را قطع كنه و با كس ديگه اي رابطه برقرار كنه .
فكر نمي كني تو با مهرناز خيلي زود جوش خوردين ؟ علي زود گفت نه ، من كه بهت گفته بودم اون خيلي به من توجه داره ؟ تو باور نكردي . خودش به من گفت : از اون اولي كه من را ديده از من خوشش اومده ! تازه به اون گفتم از اينكه تو دانشگاه دوستي مون مطرح باشه اصلا نگران نيستم اونم همين نظر را داشت . اگه ريگي به كفشش بود حتما مثل سميه هي تفره مي رفت ، تو اينجوري فكر نمي كني؟(اون روز خيلي براي سادگي علي دلم سوخت ، ولي ياد يك شعر معروف افتادم كه ميگفت:
چاك حمق و جهل نپذيرد رفو ................ تخم حكمت كم دهش اي پند گوي)
من كه ديدم از خر شيطون پايين نمي ياد از طرفي دوستي ما اونقدر ها هم قوي نشده بود، ترسيدم بيستر اصرار كنم ، فكراي بد بكنه، براي همين سر بسته بهش گفتم : علي اگه نظر من را مي خواي به تو اصلا نمي خوره ولي خود داني .
از اون ماجرا دوسه هفته گذشت ديگه خيلي با هم صميمي شده بودن حتي يك روز علي به من گفت كه به خواهرش ، مهرناز را معرفي كرده و خواهرشم براي اينكه بيشتر بشناستش، گفته هفته ديگه كه تولدش بود اون را دعوت مي كنه خونشون و به مامانش اينا ميگه كه يكي از دوستاش هست ! من كه داشتم از حماقتهاي علي شاخ در مي آوردم، ولي كاري هم ازم بر نمي اومد و فقط دعا مي كردم اين دختره توزرد از آب در نياد.
بعد از اون مهموني تولد هر روز نكات جديدي براي علي روشن مي شد يك روز به من گفت : خواهرم الناز خيلي از مهرناز خوشش اومده ميگه برازنده است ولي ببينم اگر دختري با يك پسر رابطه داشته باشه اشكالي داره گفتم يعني چي؟ خوب بستگي داره چه رابطه اي ! علي گفت: مثلا يك دوستي ساده . من كه كلافه شده بودم گفتم علي بگو چي مي خواي بگي اينقدر طفره نرو .... علي گفت : مهرناز ميگه قبلا دوست پسر داشته اونم دو سه تا ! به نظر من كه مهم نيست ، ما كه تو خانواده مون اين مسائل را زياد بد نميدونن رابطه دختر پسر آزاده ، مثلا تولد الناز پسر خالم با دوست دخترش اومده بود ( از اونجا من فهميدم كه آونها يك خانواده به قول بعضي ها غرب زده هستن و برگزاري مراسم مختلط هم براي اونا عيبي نداره و گناه محسوب نمي شه ! ) نمي دونستم چي بهش بايد بگم !!!! علي فكر مي كرد من هم مثل اونا اوپن فكر مي كنم و از جنس اونام نمي دونس كه تو خانواده ما تو مهموني ها سفره زن و مرد را جداگانه مي ندازن . فقط علي يكم غيرتي بود و همونطور كه گفتم تو كتش نمي رفت كه دوستش با كس ديگه اي باشه براي همين ، مي خواست با پرسش اين سوال از من و گرفتن تاييد يكم خودش را توجيه كنه . مي فهمين كه !!!! خودشو گول بزنه !!!!
من به اون گفتم علي دوستي ساده يعني چي؟ من نمي فهمم ؟اگه ساده بوده كه چرا برات تعريف كرده ؟ نكنه مي خواسته صداقتش را به تو نشون بده ؟ علي گفت آره ديگه پس چي فكر كردي گفتم كه خيلي نازنين به من گفت نمي خوام هيچ چيز بين ما مخفي باشه ، منم قضيه سميه را با جزئياتش براش گفتم ، اونم مي خواست راستي و بي شيله پيله گي خودش را به من ثابت كنه! دوباره نشيني آيه ياس بخوني هااااا!
گفتم علي مي دوني نمي خوام بگم خيلي دين و ايمان دارم و متخصص مذهبي هستم ولي بدون تعارف بچه مسلمونم يك روز با خودم فكر كردم براي چي تو اسلام مي گن زن بايد با يك شوهر باشه ولي مرد مي تونه چهار تا زن عقدي بگيره nتا هم صيغه اي كاري به دلايلي كه روحانيون معظم و علماي ديني مون مي گفتن ندارم عقلم اينو ميگه :
قلب دخترا مثل يك قفل مي مونه كه فقط با يك كليد ميشه بازش كرد اگر يك دختر اجازه داد كه اين قفل با كليدهاي مختلف باز بشه ديگه قفل خراب مي شه و كاربردش را از دست ميده زنها خيلي با احساس هستند اگه بخواي يك زن را نابود كني احساساتش را از بين ببر ، ولي مردها مثل كليد قفل هستند با يك كليد ميشه قفلهاي زيادي راباز كرد. يك روز يك بنده خدايي يك حكايتي برام تعريف كرد گوش كن. يكي از ائمه اطهار (ع) به يك زن كه سوال داشت چرا زنها نمي تونن دو تا شوهر كنن ، چنين پاسخي داد: حضرت يك ظرف بزرگ آب آورد ، و چند ليوان ، به زن گفت از اين ظرف ، در هر يك از اين ليوانها بريز ، زن نيز همين كار را كرد ، هر كدوم يك رنگي پيدا كردن بعد حضرت فرمود حالا محتويات ليوان ها را به ظرف برگردان ، او نيز همين كا را كرد . بعد حضرت فرمودند حالا مي تواني مشخص كني چه قسمتي از اين آب (ظرف بزرگ)براي فلان ليوان است، خداوند نيز طبيعت زن و مرد را به گونه اي آفريده كه مانند اين ظرف و ليوانها عمل مي كنند مرد مانند آن ظرف بزرگ است و زن مثل ليوانها . علي فهميدي چي مي گم يا بيشتر تو ضيح بدم و ادامه حكايت را با جزيياتش برات بگم؟
علي گفت بابا خيلي فلسفي حرف مي زني اينقدر سخت نگير حالا كي مي خواد بچه دار شه كه بگيم باباش كيه؟ من كه ديدم داره خودش را مي زنه به يه راه ديگه بحث ادامه ندادم و حرف را عوض كردم .
اون روز گذشت و علي همچنان دودل بود يكي دوبار هم سعي كرد دوباره بحث قبل را ادامه بده و از زبان من تاييد مهرناز را بگيره ولي من نميگذاشتم چون مي دونستم نصيحت تا همين حدش براي اون بس ، اون بايد بره يكم روي حرفاي من فكر كنه بعد منطقي تر ميشد باهاش صحبت كرد !
نظر شما چيه درست فكر كرده بودم يا نه؟ آخه هنوز گرم بود و جو مردونگي و مرام كشي هم گرفته بودش و نمي تونس درست فكر كنه ، با خودم گفتم بگذارم سرد شه بعدا !!!!!
شب حدود ساعت 12 بود كه موبايلم زنگ زد !!! علي بود گفت خونه اي ؟ گفتم آره .گفت الان زنگ مي زنم خونتون خواب كه نيستي . گفتم نه باشه . بلافاصله تلفن زنگ زد ، علي : سلام .من : عليك سلام چه خبر ياد ما افتادي نصف شبي؟علي : امروز روي حرفات فكر كردم .گفتم خوب.
علي گفت : .... ادامه دارد.....