تولد همسرم ...قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحيم

بالاخره روز موعود فرا رسيد 25 آذر ماه ...

قبل از اينكه اين پست رو بنويسم لازم به تذكر هست كه پست قبلي رو رمز دار كردم چون هيچ كدام از گزينه ها يي كه برنامه ريزي كرده بودم عملياتي نشد و به طور كاملا خود جوش يك موضوعي پيش آمد كه استراتژي خودم رو براي سوپرايز همسرم تغيير دادم . به همين دليل براي اينكه بتونم سال آينده از مواردي كه بيان كردم استفاده كنم اون پست رو رمزدار كردم ... دوستاني كه مي خوان رمز رو بدونن اعلام كنند.

اينكه چه اتفاقي افتاد ، در ادامه مطلب به اون اشاره ميكنم پس از شما دعوت مي كنم كه ادامه مطلب رو ملاحظه بفرماييد.

عکس کیک رو هم گذاشتم



ادامه نوشته

تولد همسرم ...

بسم الله الرحمن الرحيم

فردا 25 آذر سالروز تولد همسرمه ...بزنيد اون دست قشنگه رو به افتخارشون

راستش رو بخواهيد يه جورايي خيلي سخته ايشون رو سوپرايز كرد اگه مي خواهيد بدونيد چرا لطفا به ادامه مطلب مراجعه كنيد. يك مراسم تولد مجازي برگزار كردم از همه دوستان دعوت به عمل مياد تشريف فرما شوند و با تبريكات گرمشون اين مراسم رو با شكوه تر كنن.

ادامه مطلب...

232 749234 ایده های زیبا برای جشن تولد همسر

ادامه نوشته

بستري شدن ناگهاني باجناق عزيز...قسمت اول

يا سلام و يا شافي

از روز دوشنبه گذشته تاكنون متاسفانه درگير يك مسئله بسيار نگران كننده شديم ، يك اتفاقي كه تقريبا تمام فكر من و خانواده رو به خودش مشغول كرد .
ماجرا از اين قراره ...
مهماني منزل مادر خانم گرامي دعوت داشتيم،حدود ساعت 8 شب بود، من تازه رسيده بودم و داشتم اخبار مي ديدم ، موبايلم زنگ خورد خواهر خانمم پشت خط بود.

خواهر خانم:( با حالت گريه )سلام زود بيا درمانگاه مبين امير حالش خيلي بده
...
من:چي شده ؟
خواهر خانم:نمي دونم فقط زود بيا...
ادامه مطلب ....

ادامه نوشته

تا حالا شده يه كاري رو خيلي ضايع ماست مالي كنيد...

يا ستار العيوب

در بگو مگوها و ارتباطات روزمره بارها اتفاق افتاده كه به طرف مقابل ميگيم اينقدر  موضوع رو "ماست مالي " نكن و راستشو بگو و...

در اين پست مي خوام راجع به اين موضوع و اتفاقي كه در محيط كارم افتاد  بنويسم..

دليل اصلي كه باعث شد به اين عبارت بپردازم اين بود كه در محل كار به يكي از كارشناس ها گفته بودم يك مسئله اي رو پي گيري كنه و جوابش رو تا آخر هفته كه گذشت برام بياره...

امروز به طور اتفاقي نياز مبرم به جواب مسئله داشتم، به همين دليل با خانم موسوي تماس گرفتم و گفتم مسئله اي كه قرار بود پي گيري كنيد و جوابش رو بياوريد چي شد؟

ادامه مطلب ...


ادامه نوشته

حالت من در هنگام پایان نامه نویسی

بسم الله الرحمن الرحيم


می خواستم یک پست جدید بگذارم که یک دفعه یه عکس نظرم رو جلب کرد

دقیقا یه جورایی حالت من شبیه به این موجود دوست داشتنی شده بود

گفتم شما هم بدونید چه می کشن این قشر دانشجوی با وجدان

که نون بازوشون رو می خورن برای یک لقمه نمره حلال

البته عکس بدون عینک رو متصور بشید

مرد که از سوسک نمیترسه


بسم الله الرحمن الرحيم

دیشب ساعت حدود 11 ، که داشتم آخرین ویرایش پایان نامه رو انجام می دادم یک صدای مشکوک از بالای کابینتها نظر همسر گرامی رو جلب کرد...

ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

ماجرای عمل جراحی ساده ای که کمی پیچیده شد

یا سلام و یا شافی
چهار شنبه گذشته قرار شد دخترم رو برای عمل لوزه به بیمارستان ببریم.
صبح چهارشنبه راهی بیمارستان شدیم دکتر صفوی نائینی زحمت عمل رو کشیدند،عموما عمل لوزه عمل بسیار ساده ای هست ولی برای دخترم درسا کمی پیچیده شد، قضیه از این قرار بود.
حدود 6 تا 7 بچه اون روز عمل لوزه داشتند ، درسا نفر دوم بود که وارد اتاق عمل شد، به ما گفتند 45 دقیقه تا یک ساعت دیگه کار تموم میشه و میارنش در بخش.
ساعت حدود 9 صبح شد ولی خبری از درسا نشد ، حتی دو سه تا بچه که قبل از درسا رفته بودن از اتاق عمل بیرون آمدند ولی از درسا خبری نبود ، در پاسخ به پی گیری های من می گفتند در حال ریکاوری هست ...
اتاق خصوصی گرفته بودم برای همین مادر خانمم و خواهرم و همسرم رو فرستادم اتاق و خودم پشت در منتظر بودم،کم کم صبرم تموم شد ..
درب اتاق انتظار عمل رو باز کردم و به پرستار گفتم
من :
ببخشید مریض دکتر صفوی ، درسا، هنوز از ریکاوری در نیومده؟
پرستار : شما بابای درسا هستید؟

من :
بله ، درسا چطوره؟
پرستار :
خوبه ،مممم فقط دکتر با شما صحبت نکردند؟!!!


ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

استقلال قهرمان میشه ، خدا میدونه که حقشه...

آبی رنگی که دوستش دارم

استقلال قهرمان شد


امیدوارم پیروزی هم موفق شود

سالگرد پدرم ...زبانــم ، در دهــان باز ، بسته است

اللهم صلي علي محمد و آل محمد

يكسال گذشت

سالي كه سايه پدر عزيزم روي سرم نبود

ادامه مطلب


ادامه نوشته

کادوی خواهرخانم بابت تولد اینجانب



نامه را دختر گلم کادو داده

این کیک  هنر خواهرخانم گرامی است که به مناسبت تولد اینجانب زحمت پختش را کشیده اند
خواستم بگم چنین خواهر خانمی داریم ما
درضمن لازم است از زحمات همسرم بابت برنامه ریزی و تهیه و تدارک این مراسم قدردانی نمایم

تولدم مبارك

دوستان امروز تولدم ۱۵ بهمن بود

خوب پس يكم از بهمني ها ميگم حمل بر خودستایی نشه خواهشا

نام‌ افراد مشهوری‌ که‌ در ماه‌ بهمن‌ متولد شده‌اند:

توماس‌ آلوا ادیسون‌

فرانکلین‌ دلانو روزولت‌

من مدیر الماس خوشبختی

آبراهام‌ لینکن‌

چارلز دیکنز

چارلز داروین‌

و انسانهای شریف و نابغه که بیان نام آنها پستهای زیادی می خواهد...

ویژگی‌ها و خصوصیات‌ کلی‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌:

مهربان‌، صمیمی‌ و انسان‌ دوست‌ ، درستکار، صادق‌، شریف‌ ، راستگو ، رو راست‌ و وفادار ، مبتکر اصیل‌ و خلاق‌،مستقل‌، بی‌نیاز، بدون‌ وابستگی‌، آزاد، عاقل‌، اندیشمند، متفکر و روشنفکر

جنبه‌ منفی‌ شخصیت‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌:

سرکش‌، نافرمان‌، لجوج‌، خود رأی‌ ، یک‌ دنده‌ و غیرقابل‌ پیش‌ بینی‌ ، سرد، بی‌هیجان‌ و خشک‌(البته من سه تاي آخريش  نيستم)


توضيحات بيشتر در ادامه مطلب

ادامه نوشته

عكساي دخترم درسا در عروسي دايي جونش

بسم الله الرحمن الرحيم

چند وقت پيش عروسي برادر خانمم بود

چند تا عكس از دخترم گذاشتم براي يادگاري فقط رمز دراه

آگه خواستيد امر بفرماييد تقديم كنم

ادامه نوشته

ماجرا هاي آبي آسماني ( قتل خاموش )

از همدردی مخاطبان عزیز که با پیامهای خود مرا تسکین دادند تشکر می کنم .

داستان از دست دادن پدرم آنقدر اتفاقی و باور نکردنی و غیر منتظره بود که هنوز بعد از گذشت ۱۲ روز برایم قابل درک نیست، من با انبوهی از سوالات بی پاسخ درگيرم اين پست را مي نويسم تا هرگز از يادم نرود ، من چه كار بايد مي كردم ؟ بهترين تصميم چه بود؟ اگر پدرم به جاي من بود همين كار رو مي كرد كه من كردم؟ ... كار درست چه بود؟ كمكم كنيد از اين ابهامات خارج شوم به نظر شما من چه كار بايد مي كردم و چه كاري بايد بكنم؟

و اما تلخ ترين داستان زندگي من...

ساعت حدود ۱۸ دوشنبه ۸ / ۱۲ / ۱۳۹۰ موبايل زنگ خورد ، از منزل پدرم بود ...ادامه مطلب

ادامه نوشته

عكسهاي دختر گلم در 5 و 6 سالگي




ادامه نوشته

ماجراهاي آبي آسماني  ( دوران دانشجويي "نعمت وجود بزرگتر عاقل" )

سلام اول یک عذر خواهی کنم بابت اینکه "ماجراهای آبی آسمانی 5" را باتاخیر مینویسم می خواستم باقی داستان علی را بگم که یکی از دخترهای گل ایرانی دچار مشکل بزرگی شده بود و تقاضای کمک کرد منم دیدم کاری ازدستم بر نمی آید مگر اینکه داستان پیمان یکی دیگه از دوستام که زندگیش تقریبا شباهت به مشکل اون داشت را بگم به زودی مابقی داستان علی را هم میگم

  این وبلاگ دوستم هست که کمک خواسته میتونید بروید ومطالب و ماجرای اون را بخونید و اگر می می تونید راهنماییش کنید http://www.222komak.blogfa.com/

اینطور شروع می کنم پیمان یکی دیگه از دوستای قدیمی من بود مثل محمد رضا در دبیرستان باهم بودیم اینکه چه جوری ماسه نفر در یک دانشگاه قبول شدیم هم یک جریان باور نکردنی داره که اونم به شرط حیات در پستهای بعدیم تعریف می کنم . بگذریم پیمان مثل نیما فکر می کرد ولی مثل اون عمل نمی کرد( نیما شخصیت اصلی دوستم است که کمک می خواست و در وبلاگش نوشته چه شخصیتی داره ) ، توی دانشگاه با یکی از خانم های محترم آشنا شد و بعد هم ازدواج کرد. من همیشه فکر میکردم این ازدواج آخر عاقبت نداره .

ادامه نوشته

ماجراهاي آبي آسماني  ( دوران دانشجويي 4 )

....

 

قبل از ادامه خوبه يكم راجع به قضيه علي و مهرناز صحبت كنم . مهرناز يك دختر بسيار ظريف و قيافه اي مظلوم داشت ( از اين دخترايي كه آدم يك جورايي دلش براش مي سوخت از بس ظاهرا ساده يابه عبارتي ساده لوح بود)بعد از اينكه علي با سميه به هم زد و چند وقتي ناراحت بود . يك روز اومده پيش من و گفت . ببين اون دختر را مي بيني ؟ گفتم خوب آره ! گفت توكلاس آمار و تحقيق در عمليات با ما كلاس داره . گفتم خوب كه چي اينو كه مي دونم بعد؟ گفت ديروز با يه ماشين مدل بالا با اون دختر زشتِ كه تا از در دانشگاه مي خواد بره، كلي بزك مي كنه اومدن ، با دوتا پسر !گفتم علي حالت خوب به تو چه ربطي داره ؟ با هركي مي خواد بياد با هركي هم كه مي خواد بره !به من و تو چه مربوطيه؟گفت نه من مي ترسم  از دست بره و مثل اون شه ، آخه خيلي مظلومه ، يك جورايي مي ترسم ، حروم شه، اون دختره اصلا دوست خوبي براش نيست.

 

من كه از كاراي علي سر در نمي آوردم گفتم علي بيا بيخيال شو تو اين تهران اينقدر دختر مظلوم ريخته كه دارن به نا كجا آباد ميرن اگه قرار باشه براي همه اونا دل بسوزوني و بخواي نجاتشون بدي ديگه وقتي براي درس خوندن نداري ! بي خيال شو . سميه كه بد جوري سر كارت گذاشت ، بست نبود ؟ بازم دنبال يك كيس ديگه مي گردي؟ حيف از تو نيست ؟ تو كه جنبه دوست شدن را نداري ،چرا مي خواهي با دخترا دوست بشي يك كسي بايد بره دنبال اين حرفها كه اين كاره باشه ! يعني دلش شل نباشه و آماده هر اتفاقي هم باشه ، نه مثل تو كه نه بريده نه دوخته رفتي با سميه دوست شدي اونم تا تونست ازت سواري گرفت بعد هم تا به اون وعده ازدواج دادي يك دفعه گفت مي خوام نامزد كنم. يادت نرفته كه ؟ مي دوني من از حميده چي شنيدم ؟ ( حميده دوست دختر محمدرضا از صميمي ترين دوستاي من بود البته لازم به ذكر است، ما در دبيرستان هم با هم بوديم بعدا جريان اون را هم مي گم)

 

بهت نگفته بودم تابيشتر ناراحت نشي ، بعد هم ترسيدم جنبه نداشته باشي و بري تو دانشگاه آبروريزي كني ! و يادت بره كه قول داده بودي موضوع دوستيتون تو دانشگاه مطرح نشه . يادت هست اون روز كه بهت گفت: مي خواد نامزد كنه !يادت؟ خيلي ناراحت بودي ، بدون خداحافظي رفتي . من هم با محمدرضا و حميده رفتم ، تو راه راجع به تو با اونا صحبت كردم تا اسم سميه را آوردم ، حميده گفت چه جالب دختره آخر كار خوش را كرد! من پرسيدم چه كاري؟ گفت: سميه يك خواسگار داشت پرو پا قرص چند سالي بود دنبال اون راه افتاده بود ، سميه هم از اون بدش نمي يومد ولي مي گفت اون خيلي با كلاس مي ترسم با اون برم بيرون آبروريزي كنم ، براي همين دوست دارم قبل از جدي شدن قضيه با يكي باشم ، چند جا برم ،  تجربه كسب كنم ، تازه بعيد مي دونم اون با كسي نبوده باشه، لا اقل پيش وجدانم خيالم راحت باشه كه اگه بعدا فهميدم اون باكسي بوده منم يك جورايي ازش كم نيارم !!!!و مثل اين امل ها رفتار نكنم !

 

 پس علي را تور كرد؟ چه بي سرو صدا ؟ بد جنس ، حتما به علي هم گفته يك خواسگار برام اومده نمي تونم بهش بگم نه ؟ گفتم آره همينطوري كه ميگوييد ! حميده : به نظر نمي آمد علي اينقدر ساده باشه ! اه اه بي عرضه؟پسره با اون قدش يك ذره عقل نداره! منم تو جوابش گفتم نه بابا دختره خيلي قشنگ نقش بازي كرد.  بگذريم ... علي كه اين حرفا را مي شنيد داشت از عصبانيت مي تركيد. علي گفت خيلي نامردي چرا زودتر نگفتي پدرش را در بيارم دختره ... ! تقصير خودت من بهت گفتم بازم ميگم تو اينكاره نيستي بس وارد اين بازي ها نشو ! علي در عوض كلي برام برهان آورد كه نه اون فرق مي كنه ، سر كلاس زياد به من نگاه مي كنه و از اين نوع اراجيف سر هم مي كرد. ( همونطور كه گفته بودم علت اين بحثا هم اين بود كه چون فكر مي كرد من خبره اين كا را هستم مي خواست از تجربه ام استفاده كنه)

 

ديگه از دستش كلافه شده بودم بهش گفتم هر غلطي مي خواي بكني بكن من كه ميگم اينكارا براي تو آخر عاقبت نداره و ... چند روز بعد از اون بحثها مهرناز امد پيش من راجع به تحقيق استاد از من سوالي پرسيد و بعد هم ازم خواست كه جزوه ام را بهش بدم  من هم ديدم موقعيت خوبه  گفتم جزوه من ناقص برو از علي بگير( لازم به ذكر است من چون خطم خيلي بد بود اصلا جزوه نمي نوشتم و فقط سر كلاس خوب گوش مي كردم) و اون هم رفت پيش علي ،علي و مهرناز با هم ، هم صحبت شدن همين رد و بدل كردن جزوه باعث و باني دوستي آنها شد . چند وقتي علي و مهرناز باهم بودن ، يك روز علي به من گفت از مهرناز پرسيدم  اون پسرا كه اون روز باهاشون با فلاني اومدين دانشگاه كي بودن ، اونم به من گفت دوست پسر فلاني  با پسرخاله اش، خيالم راحت شد ، خيلي دختر پاك و نازنيني ، داشت حرفهاش را ادامه مي داد كه فهميدم دوباره عاشق شده ، حرفاش رو قطع كردم و گفتم علي سميه را يادت رفت دوباره مي خواي بري تو يه چاه ديگه ؟

 

 گفت نه بابا تو سميه را با مهرناز مقايسه مي كني ؟ اين كجا اون كجا؟ تو خيلي بد دلي شايدم راست ميگي ولي منم بالاخره يكم آدم شناسم ، مهرناز خيلي دختر خوبي . گفتم علي ببين بحث دوستي يك چيز بحث ازدواج چيز ديگه ! من به تو پيشنهاد مي كنم دنبال هيچ كدوم نروكه تو اينكاره نيستي ، براي اولي جنبه نداري براي دومي خيلي بچه اي ههههه!!!!! علي هم كمي ناراحت شده بود گفت چرا ؟مگه من چه مه؟ گفتم آخه يك قوانيني هست كه تو رعايت نمي كني مثلا اولا همه دخترا كه به نيت ازدواج با پسرا دوست نميشن ، پسر ها هم همينطور ،خودت كه ديدي رفيقات چند تا دوست دختر دارن اگه قرار بود با همه ازدواج كنن كه نمي شد!ثانيا يك آدم را - مخصوصا اگه جنسش دختر باشه- را نمي شه با چند دفعه بيرون رفتن شناخت ، زنها آنقدر پيچيده اند كه شناخت اونا نيازمند عمر نوح و صبر ايوب . يك نكته هم هست كسي كه به اين راحتي با تو ارتباط برقرار مي كنه ممكن فردا به همون راحتي ارتباطش را قطع كنه و با كس ديگه اي رابطه برقرار كنه .

 

فكر نمي كني تو با مهرناز خيلي زود جوش خوردين ؟ علي زود گفت نه ، من كه بهت گفته بودم اون خيلي به من توجه داره ؟ تو باور نكردي . خودش به من گفت : از اون اولي كه من را ديده از من خوشش اومده ! تازه به اون گفتم از اينكه تو دانشگاه دوستي مون مطرح باشه اصلا نگران نيستم اونم همين نظر را داشت . اگه ريگي به كفشش بود حتما مثل سميه هي تفره مي رفت ، تو اينجوري فكر نمي كني؟(اون روز خيلي براي سادگي علي دلم سوخت ، ولي ياد يك شعر معروف افتادم كه ميگفت:

چاك حمق و جهل نپذيرد رفو ................ تخم حكمت كم دهش اي پند گوي)

من كه ديدم از خر شيطون پايين نمي ياد از طرفي دوستي ما اونقدر ها هم قوي نشده بود، ترسيدم بيستر اصرار كنم ، فكراي بد بكنه، براي همين سر بسته بهش گفتم : علي اگه نظر من را مي خواي به تو اصلا نمي خوره ولي خود داني .

 

از اون ماجرا دوسه هفته گذشت ديگه خيلي با هم صميمي شده بودن حتي يك روز علي به من گفت كه به خواهرش ، مهرناز را معرفي كرده و خواهرشم براي اينكه بيشتر بشناستش،  گفته هفته ديگه كه تولدش بود اون را دعوت مي كنه خونشون و به مامانش اينا ميگه كه يكي از دوستاش هست ! من كه داشتم از حماقتهاي علي شاخ در مي آوردم، ولي كاري هم ازم بر نمي اومد و فقط دعا مي كردم اين دختره توزرد از آب در نياد.

 

بعد از اون مهموني تولد هر روز نكات جديدي براي علي روشن مي شد يك روز به من گفت : خواهرم الناز خيلي از مهرناز خوشش اومده ميگه برازنده است ولي ببينم اگر دختري با يك پسر رابطه داشته باشه اشكالي داره گفتم يعني چي؟ خوب بستگي داره چه رابطه اي ! علي گفت: مثلا يك دوستي ساده . من كه كلافه شده بودم گفتم علي بگو چي مي خواي بگي اينقدر طفره نرو .... علي گفت : مهرناز ميگه قبلا دوست پسر داشته اونم دو سه تا ! به نظر من كه مهم نيست ، ما كه تو خانواده مون اين مسائل را زياد بد نميدونن رابطه دختر پسر آزاده ، مثلا تولد الناز پسر خالم با دوست دخترش اومده بود ( از اونجا من فهميدم كه آونها يك خانواده به قول بعضي ها غرب زده هستن و برگزاري مراسم مختلط هم براي اونا عيبي نداره و گناه محسوب نمي شه ! ) نمي دونستم چي بهش بايد بگم !!!! علي فكر مي كرد من هم مثل اونا اوپن فكر مي كنم و از جنس اونام نمي دونس كه تو خانواده ما تو مهموني ها سفره زن و مرد را جداگانه مي ندازن . فقط علي يكم غيرتي بود و همونطور كه گفتم تو كتش نمي رفت كه دوستش با كس ديگه اي باشه براي همين ، مي خواست با پرسش اين سوال از من و گرفتن تاييد يكم خودش را توجيه كنه . مي فهمين كه !!!! خودشو گول بزنه !!!!

 

من به اون گفتم علي دوستي ساده يعني چي؟ من نمي فهمم ؟‌اگه ساده بوده كه چرا برات تعريف كرده ؟ نكنه مي خواسته صداقتش را به تو نشون بده ؟ علي گفت آره ديگه پس چي فكر كردي گفتم كه خيلي نازنين به من گفت نمي خوام هيچ چيز بين ما مخفي باشه ، منم قضيه سميه را با جزئياتش براش گفتم ، اونم مي خواست راستي و بي شيله پيله گي خودش را به من ثابت كنه! دوباره نشيني آيه ياس بخوني هااااا!

 

گفتم علي مي دوني نمي خوام بگم خيلي دين و ايمان دارم و متخصص مذهبي هستم  ولي بدون تعارف بچه مسلمونم يك روز با خودم فكر كردم براي چي تو اسلام  مي گن زن بايد با يك شوهر باشه ولي مرد مي تونه چهار تا زن عقدي بگيره nتا هم صيغه اي كاري به دلايلي كه روحانيون معظم و علماي ديني مون مي گفتن ندارم عقلم اينو ميگه :

 

قلب دخترا مثل يك قفل مي مونه كه فقط با يك كليد ميشه بازش كرد اگر يك دختر اجازه داد كه اين قفل با كليدهاي مختلف باز بشه ديگه قفل خراب مي شه و كاربردش را از دست ميده زنها خيلي با احساس هستند اگه بخواي يك زن را نابود كني احساساتش را از بين ببر ، ولي مردها مثل كليد قفل هستند با يك كليد ميشه قفلهاي زيادي راباز كرد. يك روز يك بنده خدايي يك حكايتي برام تعريف كرد گوش كن. يكي از ائمه اطهار (ع) به يك زن كه سوال داشت چرا زنها نمي تونن دو تا شوهر كنن ، چنين پاسخي داد: حضرت يك ظرف بزرگ آب آورد ، و چند ليوان ، به زن گفت از اين ظرف ، در هر يك از اين ليوانها بريز ، زن نيز همين كار را كرد ، هر كدوم يك رنگي پيدا كردن بعد حضرت فرمود حالا  محتويات ليوان ها را به ظرف برگردان ، او نيز همين كا را كرد . بعد حضرت فرمودند حالا مي تواني مشخص كني چه قسمتي از اين آب (ظرف بزرگ)براي فلان ليوان است، خداوند نيز طبيعت زن و مرد را به گونه اي آفريده كه مانند اين ظرف و ليوانها عمل مي كنند مرد مانند آن ظرف بزرگ است و زن مثل ليوانها . علي فهميدي چي مي گم يا بيشتر تو ضيح بدم  و ادامه حكايت را با جزيياتش برات بگم؟

 

علي گفت بابا خيلي فلسفي حرف مي زني اينقدر سخت نگير حالا كي مي خواد بچه دار شه كه بگيم باباش كيه؟ من كه ديدم داره خودش را مي زنه به يه راه ديگه بحث ادامه ندادم و حرف را عوض كردم .

 

اون روز گذشت و علي همچنان دودل بود يكي دوبار هم سعي كرد دوباره بحث قبل را ادامه بده و از زبان من تاييد مهرناز را بگيره ولي من نميگذاشتم  چون مي دونستم نصيحت تا همين حدش براي اون بس ، اون بايد بره يكم روي حرفاي من فكر كنه بعد منطقي تر ميشد باهاش صحبت كرد !

 

نظر شما چيه درست فكر كرده بودم يا نه؟ آخه هنوز گرم بود و جو مردونگي و مرام كشي هم گرفته بودش و نمي تونس درست فكر كنه ، با خودم گفتم بگذارم سرد شه بعدا !!!!!

 

شب حدود ساعت 12 بود كه موبايلم زنگ زد !!! علي بود گفت خونه اي ؟ گفتم آره .گفت الان زنگ مي زنم خونتون خواب كه نيستي . گفتم نه باشه . بلافاصله تلفن زنگ زد ، علي : سلام .من : عليك سلام چه خبر ياد ما افتادي نصف شبي؟علي : امروز روي حرفات فكر كردم .گفتم خوب.

علي گفت : ....   ادامه دارد.....

 

 

ماجراهاي آبي آسماني  ( دوران دانشجويي 3 )

بسم الله الرحمن الرحيم


همانطور كه گفتم قرار شد نيتم را به دوستام بگم تا اين پرده بي اعتمادي از بين ما بره و اونا به من مثل يك آدم چشم چران و لاابلي نگاه نكنن ، يك روز يادمه با ماشين خودم رفتم دنبال علي تا با هم بريم دانشگاه ( البته اون موقع هنوز بنزين سهميه بندي نشده بود و مي تونستي كلي از اين نوع تيريپ ها ي معرفتي بگذاري) توي راه به علي گفتم علي راستي يادت هفته پيش به من گفتي بچه ها ( مريم اينا) راجع من چي مي گن؟ علي گفت آره خوب ! گفتم تو راجع به من چي فكر مي كني ؟ علي گفت : من ؟ مممم  ! راستش را بخواي روزهاي اولي كه با هم آشنا شديم به رضا مي گفتم اين پسره خيلي تيپ ميزنه فكر كنم يك دختر باز حرفه اي ! ماشين اسپرت و شلوار جين ادكلن هاي آنچناني و لباسهاي مارك دار و ... رضا هم با من هم عقيده بود. رضا حتي از من بدتر راجع به تو فكر مي كرد مي گفت اگه با كسي تريپ دوستي ريختيم ، اونو ( من و مي گفت ) تو جمع مون راه نديم ، تا مخ رفيقامون را نزنه ! فكر كنم از اين عقده اي هاست كه اومده دانشگاه آمار دوست دختراش را بالا ببره .

همينطور كه داشتم به حرفاش گوش مي كردم به خودم مي باليدم و از اين نقشي كه تونسته بودم بازي كنم كاملا رضايت داشتم . علي گفت مي دوني بد از چند مدت كه ديديم تو دانشگاه به كسي توجه نداري مطمئن شدم حتما دوسه نفري را زير سر داري ( بيرون دانشگاه) براي همين به كسي محل نمي دي از طرفي يادت اوايل همش به شوخي اين جمله را مي گفتي ( دختر يا خشگل يا پولداره يا دانشجو جمعش ميشه فرشته كه تو آسمونه ، رو زمين نيست) منم كه حسابي خندم گرفته بود گفتم خوب پس با اين تفاسير دخترا حق دارن فكرا بد راجع به من بكنن عجب!!!!!

علي گفت : يادت اون روزي كه سميه به من پا مي داد و من نمي تونستم به اون ابراز علاقه كنم چون بلد نبودم با رضا اومديم پيشت ؟ گفتم آره خوب .علي گفت اون روز مي خواستم از تجربه جنابعالي در جذب يك پرنده خوشگل استفاده كنم و الا چشم ديدنت را نداشتم  ، بعد هم مي ترسيدم مخش را بزني هههه ، آخه تو هم ماشين داشتي ، هم موبايل ، هم همش تيپ هاي جورو واجور مي زدي . براي همين اومدم با رضا بهت گفتم كه فكر سميه را از سرت بيرون كني ، البته بيشتر هدفم قسمت دوم بود نه اول.

وقتي ديدم بدون اينكه منتي سرم بذاري رفتي و با اون راجع به من صحبت كردي خيلي ازت خوشم اومد به رضا گفتم از اون بچه با مراماست . ( علي تا قبل از اينكه با مريم دوست يشه با دو سه تا از دختراي دانشگاه دوست شد و بعد بنا به دلايلي با اونا قطع رابطه كرد آخه علي از اين پسرايي بود كه جنبه نداشتن هر دختري به اون يك لبخند كوچك مي زد مي گفت عاشقم شده و ... و چون خارج از دانشگاه با كسي رابطه نداشت خيلي دوست داشت با يكي باشه ( خيلي مسخره است نه من كه اصلا اين حالت را درك نمي كردم) و به اولين موردي كه برخورد مي كرد سريع واكنش نشان مي داد. همين سميه را كه مي گه اون يك دختر كوتاه و معمولي بود در مقابل علي قد بلند و جذاب اصلا به هم نمي خوردن ولي اينقدر با من كلنجار رفت تا من راضي شدم برم  و بساط دوستي اونا را فراهم كنم ( علي به من گفته بود من براي ازدواج انتخابش كردم منم چون مي ديدم بچه صاف و ساده اي است براش آسين بالا زدم)

يادم وقتي مي خواستم برم با سميه راجع به علي صحبت كنم اينقدر اعصابم خورد بود و دست و پاهام را گم كرده بودم كه هرچي ازقبل آماده كرده بودم به دختره بگم يادم رفت .خلاصه با هر بد بختي اي كه بود پيام را رساندم و از آنجايي كه سميه هم يك كيس مناسب يافته بود با كمي ناز و ادا قبول كرد يك قرار سينمايي با علي بذاره و بعد با هم دوست شدن ،بگذريم .خيلي ماجرا ها براي آن دو نفر پيش اومد  كه از حوصله اين بحث خارج است .هر كدوم از موردهاي علي با يك داستان عجيب شروع و يك داستان عجيب تر خاتمه يافت ، نكته اخلاقي اينجا بود كه علي به همه اونا پيشنهاد ازدواج مي داد.)

اين جا را نوشتم تا بدونين علي چه شخصيتي داشت .ولي در عوض رضا كاملاروشنفكر غربي بود و در يك زمان مي توانست با چند دختر باشد ولي از اينكه دوستاش باكسي باشن اصلا احساس رضايت نمي كرد. گفتم خوب الان نظرت راجع به من چيه؟علي گفت : يك آدم پيچيده و تودار كه اصلا قابل پيش بيني نيست. من كه سر در نياوردم تو چيكاره اي . تو همين حرفا بوديم كه رسيديم در خونه رضا اينا . رضا سوار شد .يكم با شوخي و خنده راجع به بحثمون صحبت كرديم تا رضا هم بيايد در بحث مشاركت كنه.

توي همين بگو مگو ها بوديم كه يك دفعه به اونا گفتم : حالا مي خوام يك راز بزرگ به شما بگم اولا خواهشا فقط بين خودمون باشه ثانيا از شما دو نفر هم كمك مي خواهم. رضا و علي هر دو با هم گفتن چيه ؟ گفتم ببينين من اينجوري كه شما دربارم فكر مي كردين نيستم . من تو عمرم با دختر نامحرم غريبه صحبت هم نكردم چه برسه به دوستي ، حتي وقتي مي خواهم با دختر عمه يا عموم كه يك سال از خودم كوچكترن صحبت كنم دست و پام مي لرزه فقط در دوران دبيرستان يه مدتي هم مثلا عاشق شده بودم كه وقتي فهميدم طرف با يكي دوسته ، از همه اين عشق و عاشقي ها بدم اومد چون چند وقتي بد جوري دپرس بودم .

همين جور كه داشتم اين حرف ها را مي زدم علي و رضا با يك حالت بدي كه انگار تو دلشون مي گفتن داره مثل ... دروغ مي گه به من نگاه مي كردن. رضا كه ديگه طاقت نياورد گفت ، ببين ما پشت گوشمون مخملي يا دم داريم؟! اگه تو دوست دختر نداري حتما شمرم سر امام حسين را نبريده بي خيال چه برنامه اي به پا كردي ؟ كلك ، خودتي !!!!!!

به علي گفتم حرفاي من راجع به خودت و مهرناز را يادت هست ؟ اون روزي كه مي خواستي با هاش دوست بشي؟ علي گفت كدوم؟ .....

ادامه دارد                                                                                            

 

 

ماجراهاي آبي آسماني  ( دوران دانشجويي 2 )

                                         بسم الله الرحمن الرحيم

همونطور كه در قسمت اول ماجراهاي آبي آسماني تعريف كردم دانشگاه ما يك جورايي خاص بود، درصد خانمهاي آن خيلي بيشتر از آقايون بود به طور مثال توي بعضي از كلاسها 5 پسر و 25 دختر بود . اين امر خودش باعث شده بود كه من كمي در مقابل خانمها  اعتماد به نفسم بالاتر بره و با آنها راحت تر باشم و از طرفي چون كه زياد با خواهران دانشجو محترم گرم نمي گرفتم و ارتباطمان در حد پرسش و پاسخ سوالات درسي بود تقريبا يك وجهه مناسب ( از قول دوستهاي دوستام مي گما!) برام به وجود آمده بود( البته بعد از گذشت يكسال) .

يادم يك روز علي اومد به من گفت تو خيلي چيپ و ... هستي مي دوني دخترا پشتت چي ميگن ؟ گفتم برام مهم نيست بدونم! گفت اولا وقتي سر كلاس نشستيم همه پچ پچ ها راجع به ما چهار پنج تاست مريم ميگه قبل از اينكه با تو دوست بشم ما همش مي گفتيم اينا با كي هستن تا اينكه تو اومدي و به من پيشنهاد دوستي دادي بعد رضا و ...  ولي همه تو كف اين هستن كه تو با كيي؟ ميدوني بعضي ها ميگن تو از قصد به كسي نخ نمي دي چون مي خواي با همه باشي؟ براي خودم خيلي جالب بود ، گفتم اااي واي جدي مي گي ؟ چقدر اين دخترا آي كيو شون پايين بعد از يكسال تازه فهميدن !!!!

 علي كه از دستم شاكي شده بود و فكر كرد دستش انداختم گفت: نه بابا تو فكر كردي كي هستي، من كه ميگم از غرورت كه كسي را تحويل نمي گيري .اينقدر اين كارا را بكن كه هيچ كس نياد دور رو ورت؟ سولماز را يادت هست اينقدر بهش بي اعتنايي كردي كه رفت از لج تو با حميد رضا دوست شد ، مريم ميگه خيلي از دستت ناراحت و فقط براي اينكه به تو نشون بده چقدر راحت مي تونه با هر كس رفيق بشه رفت!

من با لبخندي مسخره و نگاهي عاقل اندر سفيه به علي گفتم . عجب كار احمقانه اي ! به من چه كه براي لج من اين كار را كرد! مگه هركي به آدم مي گه سلام ، بايد باهاش طرح دوستي ريخت ؟اينقدر از اين آدمهايي كه سركوچه عاشق ميشن ، ته كوچه فارق ، بدم مي ياد!! علي جون من براي دوستيابي نيامدم دانشگاه اين كارا مال تو پاركاس . هنوز حرفم تموم نشده بود كه علي ازم پرسيد : پس اگه راست مي گي يه قرار بزار با يكي از دوستات با مريم و بچه ها بريم بيرون ، تو هميشه يك بهونه مي ياري . راستي چرا؟ يعني مي خواي با اين كارات بگي خيلي با كلاسي با ما باشي جلوي دوستات ضايع مي شي ؟

من فقط به حرفهاي علي خنديدم و مثل دفعه هاي قبل موضوع حرف را عوض كردم.

راستي تا يادم نرفته جريان سولماز را بگم .سولماز يك دختر تقريبا كوتاه قامت و زيبا بود خيلي هم خوش لباس و با كلاس ، به طور اتفاقي در يكي از كلاس ها با اختلاف دوتا صندلي كنار من نشست ، درس مديرت منابع انساني بود ، استاد يك موضوع را مطرح كرد و راجع به آن بحث كرد و من هم نه اينكه سرم درد مي كرد براي اين بحث ها شروع كردم به اظهار نظر ، تو همين بحث ها بود كه سولماز هم وارد بحث شد ، ادامه اين بحث به بيرون كلاس كشيد ( البته بعد از كلاس بين من و علي و سولماز و مريم و دو سه نفر ديگه ، خوب طبق روال اين بحثها معمولا شوخي هايي هم رد و بدل مي شه ، من و سولماز نيز چند بار به صورت كنايه باهم شوخي كرديم .

هفته بعد سولماز با يك تيپ تو دل برو اومد پيشم و راجع به يك مسئله حسابداري صنعتي از من سوال پرسيد . من هم نه اينكه جنبه كافي نداشتم احساس استادي بهم دست داده بود و موضوع را به طور كامل برايش تشريح كردم .يكي دوساعتي مسئله را توضيح دادم و چند تا مسال ديگه هم براش حل كردم . و بعد هم خداحافظي كرديم و رفتيم اين موضوع دوباره تكرار شد و يك سوال ديگه از من پرسيد . خداييش من از اينكه به يك كسي چيزي ياد ميدادم لذت مي بردم نه چيز ديگه .( تعريف از خود نباشه درسم بد نبود و اكثرا با بچه ها راجع به موضوعات درسي بحث مي كرديم) . ولي متاسفانه سولماز يك فكراي ديگه اي مي كرد.

يك روز مريم و ندا اومدن به من گفتن خيلي با سولماز گرم گرفتي نظرت راجع به اون چيه ؟من هم مثل هميشه باخنده گفتم دختر خوبي ولي يكم تعطيل چون يك مسئله را 10 بار براش ميگم بازم اشتباه حل مي كنه!!!خيلي سر به هواست. ندا گفت : ببين ، خودت را نزن به اون راه ! سولماز از شما خوشش اومده مي خواستيم ببينم مي خواي باهاش باشي ؟ من كه جا خورده بودم درجا گفتم : چي مي گي ؟ نه بابا ! خيلي ها از من خوشش شون مياد من با همشون هستم سولمازم يكي از اونا ، ببينم مگه مريم خانم شما از من بدتون مياد مگه الان باهم نيستيم ؟مريم كه ديگه معلوم بود از دستم كلافه شده بود ، گفت: ببين خودتون را لوس نكنين و به اون راه نزنين الان دوسال از دانشگاه مي گذره من با علي هر كاري كرديم شما با هيچ كس دوست نمي شين !البته منظورم دوستي خارج از دانشگاه است ، اميدوارم بفهمين ما چون دوستاي سولماز هستيم ، اومديم و اين علاقه اون را به شما مي گيم ، گفتيم شايد  شما متوجه نشدين براي همين اومديم بدون اطلاع اون موقعيت دوستي عميق تر تون را جور كنيم، توقع هم داريم رك جوابمون را بدين.

ببيند مريم خانم اينكه شما به فكر من هستين ازتون خيلي ممنونم ولي من بنا به دلايلي كه براي خودم محترم هست از اين نوع ارتباط ها استقبال نمي كنم من تا امروز فكر مي كردم واقعا مشكل درسي دارن از فردا مطمئن باشين با ايشون جور ديگه اي برخورد مي كنم ، يعني تقصير خودم هست باب شوخي را زياد باز كردم. لطف كنين از طرف خودتون يك جورايي به ايشون بفرمايين فلاني اصلا اهل دوستي تو دانشگاه نيست ، جوري كه دپرس نشه تازه حيف از سولماز نيست دختر با اين كمالات اسير من بشه ؟!!!! يك جورايي كه خودتون مي دونين اون را از اين فكر بيارين بيرون خواهشا

بعد از اون ماجرا ديگه سولماز پيش من نيومد و رفت با يكي از پسراي دانشگاه كه حد اقل 5 تا دوست دختر داشت و من اصلا ازش خوشم نمي يومد رفيق شد. هر وقت من را ميديد راهش را عوض مي كرد و مي رفت يك جاي ديگه . براي خودم جالب بود چه جوري آدما اينقدر خودخواه مي تونن باشن مگه دوستي يك طرفه مي شه ؟ من يك سري اعتقادات داشتم و يك سري شاخصها كه هيچ كدوم توي سولماز نبود .من طور پهن نكرده بودم كه اون را صيد كنم اون خودش اومد و مي خواست با من باشه ، نظر شما چيه ؟ آيا من اشتباه كردم؟

تقربا دوسال از دانشگاه گذشته بود و با توجه به موضوعاتي كه پيش آمده بود من بايد يك موضوع مهم را براي دوستام مي گفتم. احساس مي كردم دوستام نظرشون نسبت به من عوض شده و ديگه درست حسابي من را تحويل نمي گيرن از طرفي اين حرف علي كه مي گفت دخترا مي گن تو دوست داري با همه باشي يكم من را تو فكر برد براي همين تصميمم را گرفتم تا اصل نيتم را به دوستام بگم

ادامه دارد

 

 

 

ماجراهاي زندگي من ( قبل ازدواج 1)

به نام آفريننده زندگي

تازه دانشجو شده بودم ، 20 بهار از عمرم سپري شده بود، آدم شاد و خنده رويي بودم دوستان زيادي هم داشتم ،  اساسا من هر جا كه مي رفتم با آدما مخصوصا جواناي هم سن و سالم خوب جفت و جور مي شدم ، زود با همه گرم مي گرفتم ، نه تنها ورزش رو خيلي دوست داشتم بلكه ورزشكارهم بودم و يك عيب بزرگ داشتم و اونم خيلي خيلي خجالتي بودم ، مخصوصا در برخورد با جنس مخالف ... ادامه مطلب

ادامه نوشته